پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

شمردن !

پسرکم در سه سال و دو ماهگی می تونه تا ده رو خوب و درست و ازون به بعد تا 20 رو با چندتا اشتباه و پس و پیش بشمره .. شکل اعداد فارسی از 1 تا 12 رو هم بلده و م یتونه بخونه اما ازون به بعد رو از ما می پرسه .. مامان یه یک یه 5 می شه چی ؟ یه یک یه هفت می شه چی ؟  اعداد انگلیسی رو هم از یک تا 10 فقط شکلشون رو بلده مثلا 3 رو ببینه می گه این سه است اما تلفظشون رو نمی دونه  و اما اینکه چجوری یاد گرفته من از وقتی که زبون باز کرد براش می شمردم .. اسباب بازی هاشو و هرچی دیگه قابل شمردن بود .. کم کم خودش هم علاقه مند به شمردن شد و همراه من تکرار می کرد .. یا می دیدم در بازی های تنهایی خودش گاهی داره چیزی رو می شماره البته غلط و خنده دار .. ...
16 آذر 1392

بسکتبال !

اینم یک بازی که چند روزه ما رو سرگرم می کنه و گفتیم شاید بدرد شمام بخوره  یه مدت بود تصمیم داشتم ازین حلقه های بسکتبال بخرم براش که روی زمین می ذارن .. بعد گفتم خو چه کاریه خودمون یه سطلی تشتی چیزی می ذاریم می شه همون بسکتمون دیگه .. و یاد این سبد افتادیم که بعد از چندین نوع کاربری اتفاقا مدتیه تبدیل به سبد توپها شده !! تازه اینا نصف کل توپاییه که داریم !!! خلاصه از یه فاصله ای من  نشسته و پارسا ایستاده توپ ها رو پرت می کردیم که بیفته اینتو .. اینکار به نظرم خیلی در هماهنگی چشم و دست خوبه و کلا کار باحالیه دیگه . البته اخرش هم کارمون رسید به پرت کردن توپا بهم دیگه و بقول پارسا بارون توپی که خیلی خوش گذشت ..  امتحان کن...
15 آذر 1392

پازل

اوایل سال یکی از دوستای خوبمون که اینجا داریم برای پارسا یه کتاب پازلی اوردن ازینایی که چوبیه !! اون موقع با خودم گفتم اووووه این که حالا حالا ها به درد پارسا نخواهد خورد چون خیلی براش سخته هر صفحه یه پازل 15-16 تکه ای داره .. و گذاشتمش برای وقتی که بزرگ شد .. یکی دو ماه پیش بود که دیدم می گه بیا اینو بسازیم کمکش کردم باهم نشستیم و یکی دوبار صفحات مختلفو باهم ساختیم .. ازون به بعد دیدم خودش سعی می کنه تنهایی اونا رو بسازه و بالاخره هم تونست .. یعنی یکی دو روز بعدش خودش هر صفحه خراب می کرد و بعدشم با دقت دوباره می ساخت و هر بار هم سرعتش بالاتر می رفت  وقتی دیدم پازل های کتابه رو دیگه براحتی و با سرعت درست می کنه براش یه پازل بزرگ تر حد...
7 آذر 1392

مرد بزرگ من !!

امروز یکی از بهترین روزای مادر و پسریمون بود .. مرد کوچیک و مهربون این خونه امروز واقعا یک مرد بود یک مرد بزرگ .. وقتی بهش گفتم که امروز خیلی کار دارم و می خوام خونه رو تمیز کنم گفت مامان من اماده ام که کمکت کنم بگو باید چیکار کنم !! از اتاق خواب شروع کردیم .. یه پارچه دست پارسا دادم و خودم هم با یه پارچه نمدار دیگه مشغول گردگیری شدم .. دیوار ها و کشوها و میله های تخت رو حسابی تمیز کرد و بعدم بهم کمک کرد ملافه های تختو عوض کنیم .. البته اون وسطا هم تند تند خسته می شد و می رفت روی تخت ولو می شد .. یا اینکه مثل خرگوش چند دقیقه روی تخت می پرید باز دوباره دستمال بدست میومد کمک!! هی هم از خودش تعریف و تمجید می کرد مامان ببین چقدر کمک می کنم ....
6 آذر 1392
1